دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 04:58 ب.ظ
نظرات ()
امروز هم باز همون آش بود و همون کاسه. منتها حاضر جوابی های نسوان کلاس بیشتر شده بود و مستقیما و در کمال گستاخی جلوی استاد به من گفتن که: ما اجازه شما به هیچ وجه عذرخواهی نمی کنیم! شما هم یه فکری به حال سطح شعورتون بکنید ... استاد فقط اشاره کرد معلوم آروم باش. جوابشون رو نده. "کلاس ترجمه متون ساده - ساعت ۳ تا ۵"
توی مسیر برگشت به خوابگاه داشتم تلگرامم رو چک می کردم که دیدم یکی از دخترهای فامیل بهم پیام داده. یه پیام نیمه کاره! عصبانی بودم و خودخوری می کردم. بعد از نیم ساعت پرسید: نمی خوای بری تشییع جنازه؟
انگار یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن. قلبم ایستاد. کسی توی فامیل مشکلی نداشت که! چه اتفاقی افتاده؟ کلی سوال تویذهنم بود. پشت سر هم سوال یپرسیدم و آفلاین بود. کلافه شدم. خدایا چی شده؟ چرا هیچ کس هیچ چی به من نمی گه؟
بعد نیم ساعت پیام داد: "عابد امروز صبح فوت کرد. فردا تشییع جنازشه!"
ای خدااااااا ... مگه میشه؟ دکترا گفته بودن که خوب میشه ... اون همه شیمی درمانی وپرتو درمانی برای چی بود پس؟ اون همه مورفین. عمل جراحی ... خدااااااا حکمتت رو شکر. آخه اون دیگه چرا؟ یه جوون که هنوز ۳۰ سالش نشده. تازه ۲ ساله ازدواج کرده. سرطان .... لعنت بهت ....
پرده اشک جلو چشمام رو گرفته. توی کل تعطیلات عید فقط نیم ساعت تونست ببینمش. یاد بذله گویی هاش. یاد شوخی هاش. یاد خاطراتش و شیطنتاش. خداااااااا آخه اون دیگه چرا؟ نه اهل خلاف بود و نه فسق و فجور. نمازشم که می خوند. لقمه حرومیم تو زندگیش نبود که! خدایا
به یاد خوبی هات مرد ... به یاد شیرین زبونی هات ... به یاد مهربونی هات و نصیحتات. خدا رحمتت کنه :'(